ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

دنیای زیبای ایلیا

3 سال و 6 ماهگی

خسته از ماموریت رسیده بودم خوابیده بودم اومده بالای سرم دستشو گذاشت روی سرم گفت مامان تب دالی؟ گفتم:اره بدو دوید تو هال به باباش میگه  مامان تب داله مامان تب داله دستشو کشدیه اورده بالای سرم میگه مامان تب داله بریم دکتر امپول برنه خوب بشه اینم از پسر دکتر ما بهش میگم ایلیا خیلی خوشحالم که با من صحبت می کنی میگه منم خوشحالم من غرق بوسش می کنم  گفت مامان برام اصه (قصه) بگو ما هم گفتیم بذار قصه ای بگیم که نکته تربیتی داشته باشه شروع کردم به گفتن که یه پسری بود به اسم ایلیا مامان بابا خیلی دوستش داشتن خیلی عاشقش بودم یه روز مامان به اقا ایلیا گفت پسرم تو دیگه بزرگ شدی باید روی تخت خودت بخوابی اگه کنار بابا مامان بخوای ج...
14 شهريور 1393

مامان دوست دارم

دارم با کامپیوتر کار می کنم پسری داره تلویزیون نگاه می کنه یهو میاد تو اتاق چشم تو چشم من میگه مامان دوست دارم بعد سرش میندازه پایین که بره فیلمشو نگاه کنه صداش می کنم میگم منم عاشقتم پسرم می بوسمش غرق شادی میشم دعواش می کنیم با اعتماد بنفس کامل میگه به مامان جون میگم دعواتون کنه (خدا تمام مامان جونها را برای نوه های گل حفظ کنه) اینم چند تا عکس از دایناسور های ایلیا                           ژست ایلیا با دایناسورهاش   ...
16 مرداد 1393

3 سال و 3 ماهگی ایلیا

پسرم روز به روز شیرینتر صحبت می کنه ما را در هر لحظه غافلگیر میکنه مامان اب می خوام :مامان بیرار شو(بیدار)باباتندترنرو مامان میرسه(میترسه) عاشق دایناسوره  ،سوسمارشو خیلی  دوست داره کلی باهاش ادعا می کنه(مامان سوس(سوسمار) می خوام) از بیرون اومدم خونه میگم وای اقا چه گرمه دارم اتش میگیرم:سرشو از زیر پتو اورده بیرون میگه با حالت ناراحتی مامان اتیش داری :منتظر بود شعله های اتیش از بدن من ببینه مامان سی دی پاندا می خری:مامان سی دی بن تن می خوام:روی جورابش عکس باب اسفنجی داره پیداش کرده اوردش میگه مامان سی دی می خری (چقدر من از اینها بدم میاد ) کلا بچمون فکر می کنه من به بانک وصلم هر چی می بینه میاد میگه مامان میخری (ح...
6 تير 1393

البوم 36-37 ماهگی به عبارتی 3 سالگی

              سفره هفتی سین و محمد طاها     تولد بابا حاجی اما به کام ایلیا     یسنا گلی و نرگس خانم تنها سرگرمی برای مردمان  شهر ما   ابشار بندر دوساری ابشار دوساری و رودخانه گمرکان   سیزده بدر بچه ها و ماشین بابا حاجی ...
28 فروردين 1393

تولد اقا ایلیا

در خانه آه دارد علی عشق پهلو شکسته داردعلی آن پسر جان داد فدای مادرش حسن حسین داغ مادر دارند یاعلی     اکنون سالگرد ورود فرشته اسمانی به سرزمین دل ماست تمام این لحاظات دوست دارم وبرای پسرم ارزوی زندگی شاد را دارم وبه علت شهادت حضرت زهرا (س) ونبودن خواهر زاده های عزیزم نرگس خانم ومحمد خان انشاالله پسرم شمع کیک تولدش بعدا فوت می کنه       ...
24 اسفند 1392

اندر احوالات ایلیا

پسرم تقریبا 1 ماه دیگه 3 سالش تموم میشه اقا ایلیا ما هم خلاصه بعد از خوردن کلی تخم بلدر چین زبان مبارکشون کمی باز شده برای ما صحبت می کنه ما فیض می بریم وقتی دستهاشو حلقه می کنه می اندازه دور گردنم و میگه مامام دودت دارم (دوست دارم) وقتی ابروهاشو اخم می کنه با حالت غمگین میگه باهات ارم (قهرم) وقتی تو ماشین به باباش میگه بابا تندتر برو وقتی کتاب داستان براش می خونم ومیگه  این چیه این چیه خوابش می بره وقتی صدای خندهاشو که از ته دل می خنده میشنوم وقتی چیزی می خواد من میگم 10 تا بوس ،شروع به بوس کردن می کنه برای اخریهاش  که به 10 برسه بجای سرشو بیار جلو موهای منو میکشه سرمو جلو میاره  بوس می ک...
28 بهمن 1392

البوم 30-33 ماهگی

گاهی وسایل کمدشو میریزه وسط اتاق کیف می کنه   بازی سایه ها که اقا پسری کلی دوستش داره وسایل میاره تنظیم می کنه سایه ها را بررسی می کنه   یه شب مهمان عمه جان بلال بودیم   بعد از اینکه کل دیوار های خونه را اقا نقاشی کرد این کاغذ ها را نصب کردیم که دیگه بیشتر این خرابکاری نکنه اینجا هم داره نقاشیش را تحلیل می کنه   منتظره ببینه کی می خوایم نماز بخونیم بعد میگه منم الله باید جانماز براش پهن کنیم که اقا نماز بخونه بعد از کلی خم راست دراز کشیدن یادش میاد که باید همراه ما نماز بخونه(اویزون میشه بهمون با هامون سجده -رکوع و ...میره)       ...
29 آذر 1392

اندر احوالات 32و33 ماهگی اقا پسری

وای دو ماه گذشت از اخرین پستی که از خاطرات ایلیا گذاشته بودم نمی دونم چرا ننوشتم اما عکس دارم تو اولین فرصت می زارم ایلیا هر روز با باباش میره مهد به نظر میاد دوست داره مهد کودکشو  شایدم عادت کرده خیلی مواظب وسایلش هست وقتی کیفشو بر میداره خواب الود میره سوار ماشین میشه می خوام بخورمش. تو دهه اول محرم بچه ام کلی عزاداری کرد همراه باباش تو دسته ها میرفت تبل میزد .پسرم قبولت باشـه تقریبا هر شب میاد دست منو باباشو میگره با یک حالت خاصی میگه( میای بریم توپ بازی )بعد کی جرات داره نه بگه خودشو به زمین میزنه کلی بازی می کنیم می خندیم ... گاهی کار بدی انجام میده میگم ایلیا میبرمت تو اتاق پسری دستش میاره طرف ما میگه نه نه و بعضی وقت ها ه...
11 آذر 1392

اولین خرید ایلیا

بعد از خوردن صبحانه اقا پسری هوس بستنی کرد گفت مامان آمیو گفتم نداریم بیا بریم سر کوچه بخریم پول دادم دستش گفتم برو مغازه من پشت سرت میام اونم دوید رفت تو مغازه پول داد مغازه داره هر چی می گفت بنده خدا متوجه نمی شد چی میگه خلاصه ما گفتیم  بسنی می خواد بعد از خرید رفتیم خونه عمه خانم به عمه ام داشتم می گفتم اینقدر دوست دارم ایلیا زود بزرگ بشه خودش بره خرید از این حرف ها... اومدم خونه سرگرم اینترنت شدم یهو دیدم پسرم نیست رفتیم دیدم روی حیاط هم نیست در کوچه بازه کفشاش هم نیستن بدو چادر پوشیدم رفتم سر کوچه دیدم اقا نوشابه گرفته تو دستش داره میاد البته خوشبختانه عمه ام تو خیابان  دیده بودش از دور مواظبش بوده.......   ...
11 مهر 1392