ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره

دنیای زیبای ایلیا

پسرهای گلم

سلام  دنیای دیجیتال مرتب داره تغییر می کنه یه مدتی خاطرات ایلیای عزیزم اینجا می گذاشتم اما حالا اینستاگرام اما بگم هیچ کجا برای من اینجا نمیشه این خانه مجازی دوست می دارم ... ایلیا  وپارسای عزیزم هر روز بزرگ میشن من سرشار از ذوق وشادی هستم شکر خدا فقط ایلیا جونم گاهی به داداشش حسودی میشه که مطمئنم مقصر ما هستییم  خدایا بهم کمک کن تا بتونم تو تربیت کردن پسرام موفق باشم تا یه زندگی شادی داشته باشن  
19 آذر 1394

تولد پارسا جونی

سلام داداش اقا ایلیا ،پارسا جونی 1 ماه و1 روز پیش بدنیا اومد . دوستش داریم خیلی زیاد ایلیا چونم علاقه زیادی بهش داره بازیش میده واروزو می کنم همیشه سالم وصالح باشن   این عکس تو بیمارستان گرفتم.(1 روزه بود)  اینم دو داداش بعد از حموم پارسا جونی 1 ماه اقا ایلیا عزیز دل مامان 4 سال و6 ماه خدای خوب ومهربون مواظب بچه های من  وتمام فرشته های کوچولو باش   ...
26 شهريور 1394

داداش ایلیا

سلام این روزها پسری ما منتظر داداشی هست هر روز می پرسه کی میاد با اینکه دوست داشتم فعلا ها متوجه نشه اما فکر  کنم تو ماه 6 به خاطری بقیه خیلی بهش می گفتن سوال می کردن خودم بهش گفتم همش میگه مامان غذا بخور دادش بزرگ بشه زودی بیاد 2 ماه زیاده .... البته ما هم دوست داریم زودی بیاد راحت شیم....   دیگه اینکه دارم پس انداز کردن بهش یاد می دم خییییلی دوست داره ربات بخره  .... خلاصه اینکه پسری عاشقتم دوست دارممممممممممممممممممممممممممممم بعد نوشتم: گزارش کار به داداش: داداشی زودی بیا برات پوستونک خریدیم.... داداشی برات شونه خریدیم ......     ...
2 تير 1394

مهد ایلیا

حس دوری از فرزند همیشه برای همه مادرها سخته منم همیشه دوست دارم پسرم کنارم باشه از بازی هاش از لبخندش از کارهای با مزه اش لذت ببرم گاهی هم از غر زدنش یا اذیت هاش نارحت شم اما مجبورم ساعتی پسر عزیز تر از جانم ساعتی از خودم دور کنم اقا پسری به مهد بره اما امروز می خوام بگم از مهد ارزو واقعا راضی هستم چون اقا پسری راضی هست دوستش داره وعلاقه بهش داره دیروز به دلایلی ساعت 3 رفتیم دنبال ایلیا کلی به خودم لعن  نثار می کردم چرا دیر میریم دنبالش الان بچه چشم انتظاره الان خوابش برده و از این فکر ها وقتی اقا همسر پسری اورد با کلی انرژی وشادی شروع کرد تعریف کردن که خاله بردمون پارک ما داشتیم بازی می کردیم خاله موها...
14 اسفند 1393

خرید برای مامان

سلام دیشب رفتم عروسی اخر شب پسری وباباش اومدن دنبالم مامان چرا منو نبردی عروسی من دلم عروسی می خواد من دوست داشتم بیام القصه اینکه شام خوشمزه ای که نوش حانم شده بود زهر مار شد گفتم ایلیا پیتزا می خوای اره دیگه کلا عروسی فراموش کرد چسبید به پیتزا بعد کلی گشتن جایی پیدا کردیم سفارش دادیم تا اقای همسر رفت خرید کنه ایشون هم کلی وعده بهم داد مامان برات لباس می خرم چه رنگی می خوای؟ ارمز(قرمز) باشه عروسک می خرم داداش هم می خرم خلاصه چند وقته حسابی رفته تو کار وعده دادن      
9 اسفند 1393

درخواست

عزیز مامان هر روز یه خواسته داره دیروز بعد از خواب عصر تا اخر شب که خواستیم بخوابیم میومد یه خواسته ای مطرح می کرد مامان برام می خری؟ اول(قول)بده؟ منم اخر شب گفتم ایلیا دوست داری چی برات بخرم دیدم شروع کرد به گفتن البته اخرش خودش هم خنده اش می گرفت که بگه ؟ حباب مثل اونی پاشا داره ماهی گیری سی دی بن تن میکروفن مثل اون محمد بیسکویت مثل تفنگ محمد امین توپ بزرگ رنگی(برای خودش وقتی خیلی کوچک بود خریدم داغونش کرد حالا  تو عکسا دیدش یادش افتاد) من بهش گفتم همین چند روزا توپ بزرگ دسته ای برات خریدیم گفت نمی خوام از بابا باشه من توپ رنگی رنگی بزرگ میخوام خلاصه ما هر روز کلی کل کل داریم با اقا پسری اما ...
23 دی 1393

صدای ایلیا در 3 سال و 8 ماهگی

وقتی کار اشتباهی می کنه با اعتماد بنفس کامل میگه: مامان چرا دعوا می کنی؟ چرا صدای بابا می کنی؟ چرا داد می زنی ؟ میشه بفرمایید من چکار کنم که شما راضی باشین اقا پسری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   حالا ها گاهی مبینم برای خودش شعر می خونه آهویی دارم اوشگله ....... البته اینقدر ابیات این ور اون ور می کنه گاهی فکر می کنم نکنه شاعرش خودشه (البته که به خودم رفته همین یک موردش عمرا بتونم حتی یه خط حفظ کنم) صدای ایلیا صدای ایلیا 2 (ایلیا حرف بد می زنه) اما من دوست داشتم براش بمونه       ...
26 آذر 1393

عاشقتم

پسر عزیز تر از جانم دوستت دارم دلم برات تنگیده کاش الان پیشم بودم برای دیدن روی تو لحظه شماری می کنم                       هفته کودک هم گذشت اما امیدوارم بهت خوش گذشته بود در ضمن یه هدیه خوشمل طلب داری ...
22 مهر 1393

پسر مامان حرف می زنه

زن دایش براش شلوارک خریده اومدم بکنم پاش میگه نمی خوام دخترونه هس شلوار کی خریده برات با شدت تمام یسسنا دارم با خاله سمیه اش حرف می زنیم از دوران دانشجویی خاطرات یهو سر منو چرخوند سمت خودش گفت مامان با من حرف بزن دوباره گرم صحبت بودیم روشو کرده سمت من میگه دارم باهات حرف می زنننننم تو مغازه اسباب بازی فروشی یه اسکلت یه ادم بود تدست خاله سمیه را کشیده میگه عاله سمی مثل تویه پسرکم وقتی توخیابانون وسط پیاده رو چهارزانو می زنی جیغ می زنی اسباب بازی می خوای مردم منو نگاه می کنن عجب مادر بدجنسی هستی دیدنی میشی البته بنده بهت محل نمیدم میرم تا خودت بدویی دنبال من البته با اشک جیغ     ...
26 شهريور 1393