ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

دنیای زیبای ایلیا

اندر احوالات ایلیا

پسرم تقریبا 1 ماه دیگه 3 سالش تموم میشه اقا ایلیا ما هم خلاصه بعد از خوردن کلی تخم بلدر چین زبان مبارکشون کمی باز شده برای ما صحبت می کنه ما فیض می بریم وقتی دستهاشو حلقه می کنه می اندازه دور گردنم و میگه مامام دودت دارم (دوست دارم) وقتی ابروهاشو اخم می کنه با حالت غمگین میگه باهات ارم (قهرم) وقتی تو ماشین به باباش میگه بابا تندتر برو وقتی کتاب داستان براش می خونم ومیگه  این چیه این چیه خوابش می بره وقتی صدای خندهاشو که از ته دل می خنده میشنوم وقتی چیزی می خواد من میگم 10 تا بوس ،شروع به بوس کردن می کنه برای اخریهاش  که به 10 برسه بجای سرشو بیار جلو موهای منو میکشه سرمو جلو میاره  بوس می ک...
28 بهمن 1392

البوم 30-33 ماهگی

گاهی وسایل کمدشو میریزه وسط اتاق کیف می کنه   بازی سایه ها که اقا پسری کلی دوستش داره وسایل میاره تنظیم می کنه سایه ها را بررسی می کنه   یه شب مهمان عمه جان بلال بودیم   بعد از اینکه کل دیوار های خونه را اقا نقاشی کرد این کاغذ ها را نصب کردیم که دیگه بیشتر این خرابکاری نکنه اینجا هم داره نقاشیش را تحلیل می کنه   منتظره ببینه کی می خوایم نماز بخونیم بعد میگه منم الله باید جانماز براش پهن کنیم که اقا نماز بخونه بعد از کلی خم راست دراز کشیدن یادش میاد که باید همراه ما نماز بخونه(اویزون میشه بهمون با هامون سجده -رکوع و ...میره)       ...
29 آذر 1392

اندر احوالات 32و33 ماهگی اقا پسری

وای دو ماه گذشت از اخرین پستی که از خاطرات ایلیا گذاشته بودم نمی دونم چرا ننوشتم اما عکس دارم تو اولین فرصت می زارم ایلیا هر روز با باباش میره مهد به نظر میاد دوست داره مهد کودکشو  شایدم عادت کرده خیلی مواظب وسایلش هست وقتی کیفشو بر میداره خواب الود میره سوار ماشین میشه می خوام بخورمش. تو دهه اول محرم بچه ام کلی عزاداری کرد همراه باباش تو دسته ها میرفت تبل میزد .پسرم قبولت باشـه تقریبا هر شب میاد دست منو باباشو میگره با یک حالت خاصی میگه( میای بریم توپ بازی )بعد کی جرات داره نه بگه خودشو به زمین میزنه کلی بازی می کنیم می خندیم ... گاهی کار بدی انجام میده میگم ایلیا میبرمت تو اتاق پسری دستش میاره طرف ما میگه نه نه و بعضی وقت ها ه...
11 آذر 1392

اولین خرید ایلیا

بعد از خوردن صبحانه اقا پسری هوس بستنی کرد گفت مامان آمیو گفتم نداریم بیا بریم سر کوچه بخریم پول دادم دستش گفتم برو مغازه من پشت سرت میام اونم دوید رفت تو مغازه پول داد مغازه داره هر چی می گفت بنده خدا متوجه نمی شد چی میگه خلاصه ما گفتیم  بسنی می خواد بعد از خرید رفتیم خونه عمه خانم به عمه ام داشتم می گفتم اینقدر دوست دارم ایلیا زود بزرگ بشه خودش بره خرید از این حرف ها... اومدم خونه سرگرم اینترنت شدم یهو دیدم پسرم نیست رفتیم دیدم روی حیاط هم نیست در کوچه بازه کفشاش هم نیستن بدو چادر پوشیدم رفتم سر کوچه دیدم اقا نوشابه گرفته تو دستش داره میاد البته خوشبختانه عمه ام تو خیابان  دیده بودش از دور مواظبش بوده.......   ...
11 مهر 1392

امروز ایلیا به مهد کودک برگشت

پسرما تو خونه پرستار داشت بعد تصمیم گرفته شد برای بعضی مسایل از جمله بخاطر صحبت کردن پسری به مهد کودک فرستاده شه دیشب بردمش حموم حسابی تمییز مرتب که می خواد بره مهد نیمه های شب نگاه می کنم می بینم یه چیزی روی بدن ایلیاست جیـــــــــــــــــــغ بنفش همسرم با یه ترس بیداره میشه میگم زود بیا ایلیا پی پی کرده به بدنش مالیده می بینم بو نمیده اما ول کن نمی شم چراغ روشن میشه میبینم اقا با ماژیک سیاه روی کل بدنش نقاشی کشیده  حـــــــــــــالا من نصف شب چکار می تونستم بکنم........ به خاله ارزو زنگ زدم میگم ایلیا چکار می کنه گریه نمی کنه میگه نه عالیست داره با بچه ها بازی می کنه بچم از بس اواره بوده دیگه جای جدید هم میره احساس غریبی نداره ...
7 مهر 1392

تربیت ایلیا

تازگی ها یاد گرفته زبون در میاره زبونشو در میاره با حالت عصبانی نگاش می کنم با خونسردی دستشو میذاره روی لبش میگه مامان این چیه؟ حالا من چطور جلوی خندمو بگیرم ...........
24 شهريور 1392

بدون عنوان

خدایا این جمع سه نفر ما را بیشتر بکن اما کمتر نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه طاقت ندارم می دونم خیلی مهربونی  خنده های سه نفره ما را نگیر من بدون صادق وایلیام میمیرم    
24 شهريور 1392