بازي حلقه ها
ديشب ايليا حدود ساعت ۱۲ شب خوابيد منم خوشحال كه برم بخوابم اما هنوز ۱۵ دقيقه نگذشته بود ديدم عزيزم بيدار شده داره گريه مي كنه اخه هر موقع بيدار بشه كسي كنارش نباشه گريه مي كنه نمي دونم چرا ؟(بايد بررسي كنم اگه به نتيجه اي رسيدم اينجا مي گذارم )
خلاصه بعد از حدود يك ساعت نق نق كردن شارژ شارژ شد شروع كرد بازي كردن حدود ساعت ۳ من حلقه ها را دادم بهش ديدم اي بابا اين كه داره باهاشون قشنگ بازي مي كنه مرتب مي كنه نمي دونين چه خوشحال شدم وتعجب كرده بودم باباش را از خواب بيدار كردم گفتم ببين پسري داره خودش حلقه ها را مرتب مي كنه اونوم شروع كرد به دست زدن براي عزيزمون بعدشم هي ايليا جان اينو را درست ميكرد خودش دست مي زد مي خواست ماهم براش دست بزنيم البته هميشه بصورت مرتب يعني از بزرگ به كوچك رعايت نمي كنه ........تا اينكه خودش خسته شد حدود ساعت ۴ خوابيديم و صبحي تو اداره كلا چرت مي زدم
صبح كه مي خواستم بيام اداره از خاله ستاره پرسيدم شما با ايليا بازي كردي گفت اره من يادش دادم (واي كه بعضي وقت ها ما مادر هاي كارمند بزرگ شدن بچه هامون را نمي بينيم )خيلي خانم خوب و مهرباني است چند سال است ازدواج كرده هنوز خدا بهش بچه نداده بخاطر همين مياد ايليا را نگهداري مي كنه وخيلي هم دوستش داره ومن هميشه براش دعا ميكنم خدا بهش يه ني ني سالم بده امروز بهش گفتم باهاش بازي مكعب ها را كار كن
ايليا گلي كاش زود به حرف ميومدي دوست دارم صحبت كردنت را ببينم اي جان مادر