ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

دنیای زیبای ایلیا

امروز ایلیا به مهد کودک برگشت

پسرما تو خونه پرستار داشت بعد تصمیم گرفته شد برای بعضی مسایل از جمله بخاطر صحبت کردن پسری به مهد کودک فرستاده شه دیشب بردمش حموم حسابی تمییز مرتب که می خواد بره مهد نیمه های شب نگاه می کنم می بینم یه چیزی روی بدن ایلیاست جیـــــــــــــــــــغ بنفش همسرم با یه ترس بیداره میشه میگم زود بیا ایلیا پی پی کرده به بدنش مالیده می بینم بو نمیده اما ول کن نمی شم چراغ روشن میشه میبینم اقا با ماژیک سیاه روی کل بدنش نقاشی کشیده  حـــــــــــــالا من نصف شب چکار می تونستم بکنم........ به خاله ارزو زنگ زدم میگم ایلیا چکار می کنه گریه نمی کنه میگه نه عالیست داره با بچه ها بازی می کنه بچم از بس اواره بوده دیگه جای جدید هم میره احساس غریبی نداره ...
7 مهر 1392

سفرنامه

هفته قبل رفتیم زیارت امام رضا(ع) واقا ایلیا برای اولین بار بود که می رفت زیارت جای همگی شما سبز خیلی خوش گذشته مخصوصا چون با مامان وبابام بودیم پسری هم سنگ تمام گذاشت مثل همیشه اصلا اذیت نکرد عالی بود دوستش می دارم به قول پسر داییم آقا جواد فتوشاپ چه کارها که نمی کنه خدایش به بچم شباهت نمی ده ههههههه پارک ملت با خاله مهری عزیز خیلی خوش گذشت امیر حسین پسر خاله عزیزم کلی ایلیا با امیرحسن دوست شدن بازی کردن این عکس هم موقع برگشتن از سفر فردوس گرفتیم اقا پسری توی هوای سرد دوست داشت اب بازی کنه این عکس هم ربطی به سفرمون نداره تو خونه گرفتم اقا ایلیا مثلا داره خودشو لوس می کنه که باباش بیاد هلش بده و بچرخونش با ماشینش تا بخ...
1 شهريور 1392

23 ماهگی ایلیا جان

ایلیا در زمان ترک از بس برای ایلیا جان آمیو (ایلیا به شیر امیوه کلا خوراکی ها میگه)گرفتیم ورشکست شدیم اقا ایلیا به آب پاش علاقه خاصی داری اینجا داره ماشینشو میشوره تا اینجا یکبار تلویزیون به علت اب پاشی وخرابکار ایلیا خان رفته تعمیر خدا بخیر کنه حالا خدا کنه به خودش آسیب نرسونه آقا ایلیا وقتی مامان تو اینترنت سرگرمه کل کشو ها میز و کمدش خالی میکنه اینجا هم کشو را خالی کرده رفته توش وایستاده تا قدش به جلو آینه برسه چند وقت پیش ها روی کارت نوشتم مامان به دیوار زدم هر موقع رد میشدم بهت نشون می دادم می گفتم مامان بعد از چند وقت امروز وقتی کارت را نشونت دادم گفتم اینجا چی نوشته خیلی با ذوق گفتی مامان کلی من خوشحال شدم با...
25 بهمن 1391

اسال ونه ماهگی ایلیا جان

وقتی دنبالم میگردی با صدا رسا  میگی مـامـان مـامـان اگه جوابت را ندهم به حالت غش  گریه میکنی... وقتی بابات می خواهد بره سرکار و باید یواشکی بره یا با گریه من تو را ازش جدا کنم بگی بابا رفـــــــــــــــــ یا وقتی ساعت 1 شب دست منو میکشی سمت کامپیوتر می بری وقتی تو کارت های دید اموزت وانت می بینی می گی باباجــــــــــــــــی (ماشین بابا حاجیش وانت ) وقتی برای گرفتن یه بوس باید کلی منت تو فسقلی را بکشم وقتی سمت هر بچه ای میری واونها بدو می پرن تو بغل مامانشون از ترس اینکه می خواهی بزنیشون وقتی برای خوردن اولین لقمه کلی باید باهات ور برم تا دهن مبارکت را باز کنی بعد بخور بخورت شروع میشه وقتی با صدای بلند می خندی ....
25 آذر 1391

گزارش تصویری از یک روز جمعه در باغ بابا جواد

ت ماشای گله گوسفند (کلی ذوق می زد براشون وهی می گفت بع بعی کم مونده بود خودشو پرت کنه سمتشون  ) ***این رودخانه خالی از اب را که جلوی ایلیا ست روزی اینقدر اب داشت که ویران کننده بود در سال 72 سیل امد  واکثر خانه ها وباغات اطرافش را با خود برد باغ دوران کودکی من را هم با خود برد وخاطرات عکس هاش برای ما مونده روزی که سیل امد را دقیقا یادم هست از باران های تندش از غرش رودخانه وقتی توی هال خونه می نشستیم موج هارا می دیدیم  و صدای روخانه را می شنیدیم اما حالا جز سنگ جز حسرت دیدن یه رودخانه پر اب برای خودمون و پسرمون نمونده*** ای خدا کی این خشکسالی تموم میشه ایلیا جان تا دلت می خواست اب بازی گل بازی خاک بازی ...
20 آذر 1391